من دلخوشی از شهر آدمها ندارم
حتی دل شادی از این دنیا ندارم
باید ازاین شهر پر از غوغا سفر کرد
امّا چگونه می توانم پا ندارم!
یک لحظه هم دنیا به کام من نشد حیف
از دار دنیا جز دلی تنها ندارم
امروز من غمگین تر از دیروز من هست
شوقی برای دیدن فردا ندارم
ای کاش حتی شوق یک لبخند متروک
بر روی لبها داشتم امّا ندارم
سرما به شاخ و برگ جانم آفتی زد
تاب تحمل کردن سرما ندارم
مجنونم و دنبال لیلای خیالم
می گردم امّا ردّی از لیلا ندارم
باید "چکار" از دست آدمها کجا رفت؟؟؟!!!
من دلخوشی از شهر آدمها ندارم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: نوشته با تصوير فلسفي ، ،